فروش محصولات به صورت اینترنتی عنوانیاست که در ذیل آن هزار موضوع مختلف جای می گیرد مثل: فروشگاه اینترنتی، شیوه راهاندازی فروشگاه اینترنتی، طراحی فروشگاه اینترنتی، ساخت فروشگاه اینترنتی و. دراین مقاله قصد داریم یکی از مهم ترین آن عنوان ها یعنی »تاثیر تخفیفات در فروش فروشگاه هایاینترنتی» را مورد بررسی قرار دهیم.
مهم ترین اثری که تخفیف ها در فروش دارندترغیب مخاطب به خریدن است حتی اگر مخاطب بخواهد آن کالا را در زمان دیگری بخرد یااصلا از جای دیگری بخرد این تخفیف هست که باعث می شود مشتری جذب فروشگاه شود وسریع اقدام به خرید کند؛ البته ممکن هست حتی مخاطبی اصلا قصد خرید کالایی رانداشته باشد و دیدن تخفیف در قیمت آن باعث خریدن آن کالا شود.
یکی از دستگاه هایی که در کنار سیستم بیشتر افراد دیده میشود »پرینتر است. ایندستگاه بسته به نیاز های افراد مختلف کارایی اش کم یا زیاد می شود. زمانی کهکارایی پرینتر کم باشد. بعد از مدتی برای هر بار استفاده کردن از پرینتر مجبور بهتحمل صدای زیاد آن خواهیم شد. و دلیل این صدا های نا متعارف نگه داری نادرست ازپرینتر است. و اگر به این روش نگهداری خاتم داده نشود باعث خرابی دستگاه پرینترخواهد شد. در این مقاله میخواهیم مختصرا به شیوه صحیح نگهداری از پرینتر و تعمیرپرینتر بپردازیم.
بلوبری یک میوه تابستانی است که بیشتر در آمریکای شمالی یافت می شود. برای این میوهشیرین و آبی رنگ ده ها فایده شمرده اند. از جمله: کاهش وزن، تقویت حافظه، کاهشچربی شکم، تقویت استخوان، زیبایی پوست، کاهش فشار خون، ضد دیابت، جلو گیری ازبیماری های قلبی، ضد سرطان، تقویت اعصاب و. . در این مقاله ما به دنبال بررسیتاثیر این میوه یعنی بلوبری بر »اعصاب هستیم.
ابن سینا در همدان
به هر روى، ابن سینا به همدان رفت. در این میان شمسالدوله به بیمارى قولنج دچار شد. ابن سینا را به كاخ وى بردند و او به معالجه پرداخت تا شمسالدوله بهبود یافت. ابن سینا 40 روز را در كاخ گذرانید و در پایان خلعتهاى فراوان گرفت و به خانه خود بازگشت، در حالى كه در شمار نزدیكان و همنشینان شمس الدوله درآمده بود. پس از چندى شمسالدوله براى نبرد با عَنّاز به سوى قَرمیسَن لشكر كشید.
بوعلی در گرگان
به هر حال در حدود 402 ق / 1012 م ابن سینا از راه شهرهاى نَسا، ابیوَرد( یا باوَرد)، طوس، سَمَنگان( سمنقان) به جَاجَرْمْ سرحد نهایى خراسان رفت و سپس به شهر گرگان رسید. به گفته خود ابن سینا، قصد وى از این سفر پیوستن به در بار شمس المَعالى قابوس بن وشمگیر( حك 402- 367 ق / 978- 1012 م) فرمانرواى زیارى گرگان بوده است. اما در این میان، سپاهیان قابوس بر وى شوریده و او را خلع و زندانى كرده بودند. وى در 403 ق درگذشت. جانشین قابوس، پسرش منوچهر، خود را دست نشانده محمود غزنوى اعلام كرد و دختر او را به همسرى گرفت. روشن است كه ابن سینا نمىتوانست با وى از در سازش درآید و بار دیگر ناگزیر شد كه گرگان را ترك گوید. در این میان ابوعُبَید جوزجانى، شاگرد وفادارش به وى پیوست و تا پایان عمر ابن سینا، یار و همراه او بود، و نیز نخستین نویسنده سرگذشت ابن سینا به نقل از خودش بود.
از اینجا به بعد، جوزجانى به تكمیل بقیه زندگانى و سرگذشت ابن سینا مىپردازد و مىگوید كه در گرگان مردى بود به نام ابومحمد شیرازى كه دوستدار دانشها بود و در همسایگى خود، براى ابن سینا خانهاى خرید و او را در آنجا مسكن داد.
درگذشت پدر، كارهاى دولتی و سفرها
ابن سینا به 22 سالگى رسیده بود كه پدرش درگذشت( بیهقى، على، 44).
وى در این میان برخى كارهاى دولتى امیر سامانى عبدالملك دوم را برعهده گرفته بود. از سوى دیگر، در این فاصله، سركرده خاندان قراخانیان ایلَك نصر بن على به بخارا هجوم آورد و آن را تصرف كرد و در ذیقعده 389 / اكتبر 999 عبدالملك بن نوح، یعنى آخرین فرمانرواى سامانى را زندانى كرد و به اوزگَند فرستاد. بدینسان ابن سینا بایستى ظاهراً در حدود دو سال در دربار عبدالملك بن نوح به سر برده باشد، یعنى از زمان مرگ نوح بن منصور( 387 ق / 997 م) تا پایان كار عبدالملك( نك: بارتولد، 268، 268) این دگرگونیهاى ى و سقوط فرمانروایى سامانیان در بخارا، انگیزه آن شد كه ابن سینا بار سفر بربندد و به گفته خودش" ضرورت وى را بر آن داشت كه بخارا را ترك گوید".
شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
نگاهت سخت دنبال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
دلت جویایِ احوالِ کسی باشد که دیگر نیست؟
چه خواهی کرد اگر هربار گوشــــی را که برداری
نصیبت بوقِ اشغالِ کسی باشد که دیگر نیست؟
حواس ِ آسمانت پرت روی ِ شیشه های ِ مه
سکوتت جار و جنجالِ کسی باشد که دیگر نیست
شب ِ سرد ِ زمستانی تو هم لرزیده ای هرچند
به دور ِ گردنت شال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
تصور کن برای ِ عیدهـای ِ رفته دلتنگی
به دستت کارت پستال ِ کسی باشد که دیگر نیست
شبیـه ِ ماهی ِ قرمز به روی ِ آب می مانی
که سین ات هفتمین سال ِ کسی باشد که دیگر نیست
شود هر خوشه اش روزی شرابی هفتصد ساله
اگر بغضت لگدمال ِ کسی باشد که دیگر نیست
چه مشکل می شود عشقی که حافظ در هوای ِ آن
الا یا ایها الحال ِ کسی باشد که دیگر نیست
رسیدن سهم ِ سیب ِ آرزوهایت نخواهد شد
اگر خوشبختی ات کال ِ کسی باشد که دیگر نیست
شهراد میدری
اگر تو نبودی عشق نبود .
همین طور
اصراری برای زندگی .
اگر تو نبودی
زمین یک زیر سیگاری گلی بود .
جایی
برای خاموش کردن بی حوصلگی ها .
اگر تو نبودی
من کاملاً بیکار بودم .
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو .! ♥
مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی
مرا ازمن، مرا از قیدِ من بودن رها کردی
دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب
تو با زیباییات این حرفهارا نخ نما کردی.
نماز عشق می خواندم،امامم حضرت دل بود
کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی
به هم نزدیک بودیم، آتش از لبهات میتابید
دلت میخواست لبهای مرا، امّا حیا کردی
من از خود نیمهای را دیده بودم "عاقل" اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی.
محمدرضا طاهری
بی تو جای خالی ات انکار می خواهد فقط
زندگی لبخند معنا دار می خواهد فقط
چشمها به اتفاق تازه عادت می کنند
سر اگر عاشق شود ، دیوار می خواهد فقط
با غضب افتاده ام از چشم های قهوه ایت
حال و روزم قهوه قاجار می خواهد فقط
حق من بودی ولی حالا به ناحق نیستی
حرف حق هر جور باشد دار می خواهد فقط
نیستی حتی برای لحظه ای یادم کنی
انتظار دیدنت تکرار می خواهد فقط
بغض وقتی می رسد ، شاعر نباشی بهتر است
بغض وقتی گریه شد ،خودکار می خواهد فقط
چشم های خیسم امشب آبروداری کنید
مرد جای گریه اش سیگار می خواهد فقط
#علی _صفری
گاه بینم در احلام شیرین
دارم آن نازنین را در آغوش
بر سر ابر های طلایی
کرده ایام غم را فراموش
سر ننهاده است بر سینه ی من
خفته چون لاله ی پرنیان پوش؛
می کند ماه ما را تماشا
گاه بینم که دستی پر از مهر
دست سرد مرا میفشارد
گاه بینم که چشمی پر از ناز
راز خود را به من می سپارد
گاه میبینم برای همیشه
دست در دست من می گذارد؛
آه این هم که رویاست رویا
← فریدون مشیری →
زندگی با ماجراهای فراوانش،
ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛
چیست اما ساده تر از این، که در باطن
تار و پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟
من بگویم، یا تو میگویی
هیچ جز این نیست؟
تو بگویی یا نگویی، نشنود او جز صدای خویش
ـ هی فلانی! زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمیخواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد
من که باور کرده ام، باید همین باشد
هی فلانی! شاتقی بی شک تو حق داری
راست میگویی، بگو آنها که میگفتی
باز آگاهم کن از آنها که آگاهی
از فریب، از زندگی، از عشق
هر چه میخواهی بگو، از هر چه میخواهی
هر چه خواهی کن، تو خود دانی
گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون،
این است و جز این نیست
مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!
زندگی میگوید: اما باز باید
زیست،
باید زیست،
باید زیست!
←• اخوان ثالث •→
اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت
♠♣♠
دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت
♠♣♠
درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد
که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت
♠♣♠
دهانت جوجههایش را پریدن گر بیاموزد
کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت
♠♣♠
بدین سان که من و تو از تفاهم عشق میسازیم
از این پس عشقورزی هم، قراری تازه خواهد یافت
♠♣♠
من و تو عشق را گستردهتر خواهیم کرد، آری
که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت
♠♣♠
تو خوب مطلقی، من خوبها را با تو میسنجم
بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت
♠♣♠
جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو
به چشم خستهام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت
حسین منزوی
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم
بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم
بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم
فریدون مشیری
من لبان خویش را با آتشی مقدس تطهیر کردم
تا از عشق سخن بگویم
اما وقتی دهان گشودم
زبانم بند آمده بود .
پیش از آن که عشق را بشناسم
عادت داشتم نغمه های عاشقانه سر دهم
اما شناختن را که آموخت
ای عشق! تو که قصّه و افسانه نبودی
در چشم من این گونه غریبانه نبودی
آن قدر که من عاشق و مجنون تو بودم
لیلی من ِبی کس و دیوانه نبودی
هم در دل من بودی و هم درد دل من!
در خانه ی من بودی و همخانه نبودی
من مرغک بی بال و پری بودم و افسوس
هم دام بلا بودی و هم دانه نبودی
بیهوده نکش بر سر من دست نوازش
تو موی پریشان مرا شانه نبودی
دشمن نکند با دل من آنچه تو کردی
نفرین به تو ای دوست، تو بیگانه نبودی!
از پیله ی ابریشم من حلّه نبافید
ای کِرم! تو شایسته ی پروانه نبودی!
فرهاد شریفی
زیبایی از جمال تو بُعد محقّری است
ناز از کرشمۀ تو، نمود مصغّری است
منظور آفرینش و مقصود خلقتی
غیر از تو هر چه هست، وجود مکرّری است
خاک اخگری حقیر ز خورشید؟ آه نه!
خورشید اعظم از تن خاکیت، اخگری است
شعرم کجا و عرضۀ بر بافتن کجا؟
با قامتت که شعر بلند مصوّری است؟
من هیچ، حافظ» ار بنشیند به وصف تو
باید سیه کند همه، هر جا که دفتری است
حسین منزوی
امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
می گویمت ولی توکجا گوش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
یادی اگر ز خون سیاووش می کنی
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
زین داستان که با لب خاموش می کنی
هوشنگ ابتهاج
با شما تنها نشستن در کناری خوب نیست
یا چنین آسان به من دل میسپاری ! خوب نیست
نا مسلمان اینقدر با موی خود بازی نکن
دکترم گفته برایم بی قراری خوب نیست
طبق باورهای دینی با شما بودن بد است !
این تعامل های نا مشروع ? آری خوب نیست
گریه هم گاهی برای چشم هایت لازم است
مثل ابری منقلب باشی ? نباری ! خوب نیست
دل شکستن در کنار دلبری ها ؛خار را
در کنار بوته ای از گل بکاری خوب نیست !
وحید حیاتلو
رها کنید مرا با غم نهان خودم
اگرچه خستهام از درد بیکران خودم .
.
به دشمنان قسم خورده، احتیاجی نیست
که دشنه میخورم از دست دوستان خودم .
.
چو رنج بوده فقط سهمم از جهان شما
خوشا به کنج اتاقم.خوشا جهان خودم .
.
که کیمیای سعادت، سکوت بود، سکوت
چه زخم ها که نخوردم من از زبان خودم .!
.
شراب نیز به دردم نمیدهد تسکین
مگر که زهر بریزم به استکان خودم .
.
اگر که مرگ فقط چارهی من است، چه باک؟
به مرگ خویش کنون راضیام، به جان خودم .
.
#سجاد_رشیدی_پور
عاشقت شدم نیازم به تو،
چون نیاز پرنده به آسمان بود.
نیازم به تو
گشودن آغوش آسمانی ات بود.
آری عاشقت شدم
پرکشیدم دربیکرانه ی مهربانی ات،
دوست داشتنت،چه زیباست وقتی
نه دلبری کنی تا من مردانه
پای عشقت پایداری کنم.
چه زیباست یار ماندنت .
همه جوان ها، بالاخره یک روز
عاشق میشوند؛ ولی همه ی زندگی
به همان عشق اول ختم نمیشود.
معمولا آدم با عشق اولش
ازدواج نمیکند، حتی گاهی با او
حرف هم نمیزند؛
اما احساس قشنگی است
که همیشه خاطرات آدم را
شیرین میکند.
عشقهای دوران جوانی،
همین ستارهها هستند و تو هر وقت
به ستارهها نگاه کنی،
میفهمی که یک جایی از دنیا،
یک کسی هست که وقتی به تو
فکر میکند، ته قلبش گرم می شود .♡⁂
من زخم های بی نظیری به تن دارم
اما تو مهربان ترینشان بودی،
عمیق ترینشان،
عزیز ترینشان،
بعد از تو ادم ها، تنها خراش های کوچکی
بودند بر پوستم که هیچ کدام شان
به پای تو نرسیدند
به قلبم نرسیدند
بعد از تو ادم ها، تنها خراش های کوچکی
بودند که تو را از یاد ببرند، اما نبردند
تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز
می گردی
و هر بار عزیز تر از پیش،
هر بار عمیق تر .♡
#غادة_السمان
از بیدار شدن فرار نکن!
با فرار کردن مجبوری همیشه فرار کنی،
و این فرار پایانی نخواهد داشت.
بیدار شو و این بیداری، آزادی» است.
اگر مایلی به اشراق برسی وقتت را هدر نده.
به فردا موکول نکن.
اکنون و اینجا تمام انرژیات را بگذار.
اشراق طبیعت خودت است،
پس نباید آن را در جایی دیگر جستجو کنی.
نیاز نیست به هیچ مکان مقدسی بروی،
نیازی نیست به هیچ الهیاتی، به هیچ مذهبی باور داشته باشی.
فقط باید ژرفتر وجود خودت را بکاوی.
آن بودا در درون تو پنهان است،
تو همیشه آن بودا را در درونت حمل میکنی،
فقط هرگز به آن نگاه نکردهای.
تمام آنچه من به تو میآموزم این است که به درون نظر کنی و مرکز خودت را بیابی.
مرکز تو، مرکز جهان هستی است.!♡
#اوشو
به دست لفظ به معنا شدن نمی گنجم
سکوت آهم و در صد سخن نمی گنجم .
مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمی گنجم .
ضمیر مشترکم، آنچنان که خود » پیداست
که در حصار تو و ما و من نمی گنجم .
تن است؛ شیشه و جان؛ عطر و عمر؛ شیشهی عطر
چو عمر در قفس جان و تن نمی گنجم .
ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم
که در کنار تو در پیرهن نمی گنجم .
به سر هوای تو می پرورم که مثل حباب
اگرچه هیچم، در خویشتن نمی گنجم .
#فاضل_نظری
تو مثل تابستانی!
لبخند هایت طعم هندوانه میدهند
و چشم هایت همرنگِ آسمانِ آبیِ تیر است.
پوستت به سرخیِ گیلاس،
لب هایت به شیرینیِ هلو و
موهایت به سیاهیِ شب های شهریور است.
بودنت مثل یک لیوان شربت آلبالو در گرمای
طاقت فرسای مرداد لذت بخش است و
نگاهت، همچون نسیم خنکی در روز های
آخر شهریور ،جانی دوباره به آدم میبخشد.
تو درست مثل تابستانی.
ترکیبی از رنگ و گرما و زیبایی.
مگر میشود عاشقت نشد . ؟!♡
تو را دارم و از هیچچیز غمم نیست.
از صفر که هیچ، از منهای بینهایت
شروع خواهم کرد و از هیچچیز نمیترسم.
من در آستانهی مرگی مأیوس، در آستانهی "عزیمتی نابهنگام"
تو را یافتم؛ وقتی تو به من رسیدی
من شکست مطلق بودم،
من مرده بودم.
پس حالا دیگر از چه چیز بترسم . ؟!
تو دیگران را فقط از بیرون میتوانی ببینی.
تو ظاهر دیگران را میشناسی و آنان بیرون خودشان را بسیار زیبا جلوه میدهند.
ظاهر انسانها ویترین نمایشگاه است و بسیار فریبنده.
و سپس بیرون دیگران را با درون خودت مقایسه میکنی. در درون میدانی که خوشحال نیستی. در درون فکر میکنی که چیزی نیستی و بیارزش هستی.
پس تو هم به سبب حسادت شروع میکنی به ساختگی بودن، شروع میکنی به تظاهر کردن.
به چیزهایی تظاهر میکنی که نداری.
بیشتر و بیشتر مصنوعی میشوی،
از دیگران تقلید میکنی.
میخندی اما قلبت ابداً نمیخندد، شاید مشغول گریه و زاری باشد!
انسان حسود در جهنم زندگی میکند.
مقایسه کردن را دور بینداز
و حسادت از بین خواهد رفت،
و ساختگی بودن از بین خواهد رفت.
ولی فقط وقتی میتوانی آن را بیندازی که شروع کنی به رشد دادن گنجینهی درون خودت.
راه دیگری وجود ندارد.
رشد کن، فردی هرچه اصیلتر شو.
خودت را دوست بدار و به خودت، همانگونه که خداوند خلق کرده، احترام بگذار و آنگاه درهای بهشت برایت گشوده خواهند شد.
#اوشو
آن سوی ستاره من انسانی میخواهم:
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دستهای من نگاه کند
انسانی که به دستهایش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من
تا به دستهای انسانها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینهیی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم…
#احمد_شاملو
گاهى پیش مى آید كه ما در رابطه هایى قرار مى گیریم،
كه دوسـت داشته نمیشویم!
آنطور كه دوستش داریم،
دوستمان ندارد.
مثل اینكه در جاده اى قرار بگیرى كه هـر چقدر قدم برمیدارى به مقصدت نمیرسى.
اگر حس میكنید به اندازه كافى دوستتان ندارد، برای خود مدام دلیل نتراشید كه اگر دوستم نداشت چرا فلان كار را كرد، یا فلان حرف را زد.
قدر احساسات خود را بدانید!»
دوسـت داشتن به ادم عزت نفس میدهد،
حال خوب و ارامش را به زندگى ات مى آورد.!
هـر حسى كه عزت نفستان را از شما میگیرد،
اسمش عشق نیست!
قدر احساسى به اسم عشق و دوسـت داشتن كه در وجودتان قرار دارد را بدانید.
#مائده_زمان
من چه چیزی را بهانه کنم .؟
که به تو برگردم .
که به تو پیامی بفرستم .
از بخت بد نه کتابی پیش تو جا گذاشته ام .
نه عطری . نه شال گردنی .
برای یک تبریک ساده هم هیچ مناسبتی با تو همخوانی ندارد .
من چه چیزی را بهانه کنم که سر صحبت را با تو باز کنم .؟
چرا به فکرم نرسیده بود
آن روز که همه ی بهانه ها را یکجا
به دستت دادم تا برای همیشه بروی
لااقل یکی از آن بهانه ها را
برای امروز پس انداز کنم .؟!
من چه چیزی را بهانه کنم .؟
که به تو برگردم .
_________________ ❥
پ.ن : در آن نفس ک بمیرم در آرزوی تو باشم . :)
گاهی با خودم میگم کاشکی کسی زبان کسی رو بلد نبود و هرکسی به زبان خاص خودش صحبت می کرد، اون وقت شاید نصفی از مشکلات این دنیا حل می شد.
حالا فکر کن از یکی خوشت بیاد اون وقت باید بری پیش خودش و با ایما و اشاره ازش بخوای که چند وقتی پیشش بمونی تا زبانش رو یاد بگیری. البته شاید اون هم زبان تو رو یاد گرفت، یا شاید هم یه زبان من در آوردی بین دو تا زبانتون به وجود آوردید و با هم معاشرت کردید. اون وقت بعد از یه مدت طولانی که کامل حرف هم رو فهمیدید از عشق و دوست داشتن حرف می زنید.
درسته، این اتفاق در واقعیت امکان پذیر نیست. شاید هرکسی تحمل این رو نداشته باشه که چند ماه، یا چند سال صبر کنه تا بتونه به کسی بگه دوست دارم. ولی اینجوری اگه واقعا کسی رو دوست داشته باشی شکیبایی به خرج میدی تا زبان اون رو یاد بگیری. این جوری دیگه آدم ها از "دوست دارم" استفاده ابزاری نمی کنن و رابطه های الکی هم به وجود نمی آد.
ما سال هاست که فکر می کنیم زبان هم رو بلدیم، اما شاید هنوز نمی تونیم حرف هم رو بفهمیم.
#روزبه_معین
درباره این سایت