محل تبلیغات شما

wolf154



فروش محصولات به صورت اینترنتی عنوانیاست که در ذیل آن هزار موضوع مختلف جای می گیرد مثل: فروشگاه اینترنتی، شیوه راهاندازی فروشگاه اینترنتی، طراحی فروشگاه اینترنتی، ساخت فروشگاه اینترنتی و. دراین مقاله قصد داریم یکی از مهم ترین آن عنوان ها یعنی »تاثیر تخفیفات در فروش فروشگاه هایاینترنتی» را مورد بررسی قرار دهیم.

مهم ترین اثری که تخفیف ها در فروش دارندترغیب مخاطب به خریدن است حتی اگر مخاطب بخواهد آن کالا را در زمان دیگری بخرد یااصلا از جای دیگری بخرد این تخفیف هست که باعث می شود مشتری جذب فروشگاه شود وسریع اقدام به خرید کند؛ البته ممکن هست حتی مخاطبی اصلا قصد خرید کالایی رانداشته باشد و دیدن تخفیف در قیمت آن باعث خریدن آن کالا شود.


یکی از دستگاه هایی که در کنار سیستم بیشتر افراد دیده میشود »پرینتر است. ایندستگاه بسته به نیاز های افراد مختلف کارایی اش کم یا زیاد می شود. زمانی کهکارایی پرینتر کم باشد. بعد از مدتی برای هر بار استفاده کردن از پرینتر مجبور بهتحمل صدای زیاد آن خواهیم شد. و دلیل این صدا های نا متعارف نگه داری نادرست ازپرینتر است. و اگر به این روش نگهداری خاتم داده نشود باعث خرابی دستگاه پرینترخواهد شد. در این مقاله میخواهیم مختصرا به شیوه صحیح نگهداری از پرینتر و تعمیرپرینتر بپردازیم.


بلوبری یک میوه تابستانی است که بیشتر در  آمریکای شمالی یافت می شود. برای این میوهشیرین و آبی رنگ ده ها فایده شمرده اند. از جمله: کاهش وزن، تقویت حافظه، کاهشچربی شکم، تقویت استخوان، زیبایی پوست، کاهش فشار خون، ضد دیابت، جلو گیری ازبیماری های قلبی، ضد سرطان، تقویت اعصاب و. . در این مقاله ما به دنبال بررسیتاثیر این میوه یعنی بلوبری بر »اعصاب هستیم.


موهایت
ادامه ی یک رودخانه است
و دستانت
ادامه ی یک درخت .
شانه هایت
کوه پایه است وُ
چشمانت
ادامه ی خورشید
قلبت
انارِ ترک خورده ی کوردستان وُ
نامت
ادامه ی یک گیاه است که در زمستان می روید
گریه ات
ادامه ی دریاست و خشکی های بعد از آن .
خنده ات
ادامه ی شعرِ پل الوار است
وقتی که تو را به جای تمامِ نی که ادامه نداده ام ادامه می دهم .
نگاه که می کنی
نگاهت ادامه ی یک پنجره است
و چشم که می بندی
چهره ات
ادامه ی دیوار چین .
حرف که می زنی
صدایت
ادامه ی آواز پرندگان است
وقتی که شب خاموششان کرده است
و لب که میبندی !
سکوتت ادامه ی کویر .
تو ادامه ی همه چیز هستی
و سطر آخرِ هر شعر عاشقانه
در تو به پایان می رسد .
با ادامه ی این شعر راه برو
با ادامه ی این شعر نگاه کن
با ادامه ی این شعر حرف بزن
عاشق شو
ببوس
با ادامه ی این شعر زندگی کن
تو ادامه ی من هستی .

| بابک زمانی |

نیاز دارم مدتی نباشم ؛
سفر کنم به جایی که هیچ کسی را نشناسم ،
به جایی که هیچ کسی مرا نشناسد .
دور باشم و رها
سبُک باشم و آزاد .
آدم هایی را ببینم ، که هیچ تصور بدی از آنها ندارم ،
مسیرهایی را بروم ، که تا به حال نرفته ام ،
عطرهایی را بزنم ، که تا به حال نزده ام ،
و لباس هایی را بپوشم ، که تا به حال نپوشیده ام .
در مکان هایی بنشینم ، که هیچ خاطره ای را برایم زنده نمی کنند ،
موسیقی هایی گوش کنم ، که مرا یادِ کسی نمی اندازند ،
و نوشیدنی هایی بنوشم ، که مرا بیخیال تر از همیشه کنند .
نه به کسی فکر کنم ،
نه نگرانِ چیزی باشم ،
نه از پیشامدِ پیش نیامده ای بترسم !
من نیاز دارم مدتی در خنثی ترین حالتِ ممکن باشم .

#نرگس_صرافیان_طوفان‌

خوب شد آمدی ، از بس که به هم ریخته ام ؛
منطق و عشق و هوس را به هم آمیخته ام !
بغلم کن ، دلِ تنهام ، بغل می خواهد .
روحِ دیوانه ی من ، شعر و غزل می خواهد
بغلم کن که تنم یخ زده از بی بغلی ،
دهنم تلخ شد از بی شکری ، بی عسلی !
تو شرابی و تویی قندِ مکرر ، جانا !
صنمی ، معجزه ای ! أَسأَلُکَ إِیمانا .
طاقتِ ماندن و صد حادثه دیدن داری ؟
طاقتِ حرف ، ز دیوانه شنیدن داری ؟ !
می توانی همه ی کار و کَست باشم من ؟
همه باشند ولیکن ، نفست باشم من ؟ !
نقطه ی عطفِ نگاهِ تو فقط ، من باشم
با نگاهت وسطِ مرزِ شکفتن باشم . ؟
خوب شد آمدی اصلا ، تو که باشی حل است
با تو سامانه ی غم های دلم ، منحل است .
باش تا شعر و غزل از لبِ من نوش کنی ،
غم و بیتابیِ ایام ، فراموش کنی .

#نرگس_صرافیان_طوفان


دل زن ها را نلرزانید!
آقای جناب!
زن ها وقت هایی که احساس بی پناهی می کنند
میترسند
از امروز و دیروز و فردایشان 
از تنها ماندنو نادیده گرفته شدن احساسشان
گرفته تا از دوست نداشته شدن.
از پیر شدن
حتی از چروک های دور چشمانشان !
انگار یک خالی بزرگ در دلشان ایجاد میشود
وقتی تمام نگیشان مورد بی مهری قرار می گیرد

گاهی دلواپس و بی قرار می شوند و گاهی بی تب و‌ تاب.
از دلواپسی های مادرانه شان بگویم
که خلاصه میشود در:
حواست به خودت هست؟
که چه میخوریو ؟چه میپوشی؟ و کی میخوابی؟
تا بی قراری های نه
که آغوشت بروی کسی جز خودشان باز نشود
که اصلا دوستش دارید یا که نه؟
یا که نه از بی تب و‌تابی دخترانه اش بگویم:
که برای که لوس شود حالا؟
که تمام ظرافت های دخترانه اش 
ستایش می شود یا نه؟
.
وقتی شما دست می زنید ؛ به شروع از پا در آوردن یک زن!
به گرفتن اعتماد بنفس و احساس امنیتش!
آن هم آرام آرام و چراغ خاموش شروع به عوض شدن میکند
دست به عمل های جراحی زیبایی و آرایش های آنچنانی می زند از ترس دوست داشته نشدن
گاهی امنیت و آیندشان را در پول می بیند
و از ترس تنهایی و خیال فردایی بهتر بچه دار می شود!
.
باور کن جانم
وقتی زنی به تنهایی و یک تنه بار رابطه را
بدوش بکشد 
دنیا جای قشنگی برای زندگی نمی شود
و تعادل زندگی که هیچ،
تعادل دنیا هم ،به هم میخورد!

#عادل_دانتیسم

"بعضی آدمها دنیارو زیبامیکنند"؛
آدمایی که هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ میگن خوبم.
وقتی بهشون زنگ میزنی وبیدارشون میکنی! میگن بیداربودم !! یا میگن خوب شدزنگ زدی.
وقتی میبینن یه گنجشک داره رو زمین غذا میخوره راهشون روکج میکنن که اون نپره اگه یخ ام بزنن،دستتو ول نمیکنن بزارن تو جیبشون
آدم هایی که با صد تا غصه تو دلشون بازم صبورانه پای درد و دلات می شینن!
همین ها هستند که دنیارا جای بهتری میکنند .
مثل آن راننده تاکسیی که حتی اگر درِ ماشینش را محکم ببندی بلند میگوید: روزخوبی داشته باشی.
آدم هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم درچشمشان میشوی ، روبرنمی گردانند. لبخند می زنند وهنوز نگاه میکنند.دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند و می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود.
یا گاهی دفتر یادداشتی ، کتابی .
آدم هایی که از سرِ چهارراه ، نرگسِ نوبرانه میخرند و با گل میروند خانه .
"کسانی که غم هیچ کس راتاب نمی آورند و تو را به خاطرخودت می خواهند و خلاصه در یک کلام ، بامعرفتن.
ای کاش می شد این آدم ها رو قاب کرد و به در و دیوار شهر زد.

ابن سینا در همدان‏

به هر روى، ابن سینا به همدان رفت. در این میان شمس‏الدوله به بیمارى قولنج دچار شد. ابن سینا را به كاخ وى بردند و او به معالجه پرداخت تا شمس‏الدوله بهبود یافت. ابن سینا 40 روز را در كاخ گذرانید و در پایان خلعتهاى فراوان گرفت و به خانه خود بازگشت، در حالى كه در شمار نزدیكان و همنشینان شمس الدوله درآمده بود. پس از چندى شمس‏الدوله براى نبرد با عَنّاز به سوى قَرمیسَن لشكر كشید. 


بوعلی در گرگان‏

به هر حال در حدود 402 ق / 1012 م ابن سینا از راه شهرهاى نَسا، ابیوَرد( یا باوَرد)، طوس، سَمَنگان( سمنقان) به جَاجَرْمْ سرحد نهایى خراسان رفت و سپس به شهر گرگان رسید. به گفته خود ابن سینا، قصد وى از این سفر پیوستن به در بار شمس المَعالى قابوس بن وشمگیر( حك 402- 367 ق / 978- 1012 م) فرمانرواى زیارى گرگان بوده است. اما در این میان، سپاهیان قابوس بر وى شوریده و او را خلع و زندانى كرده بودند. وى در 403 ق درگذشت. جانشین قابوس، پسرش منوچهر، خود را دست نشانده محمود غزنوى اعلام كرد و دختر او را به همسرى گرفت. روشن است كه ابن سینا نمى‏توانست با وى از در سازش درآید و بار دیگر ناگزیر شد كه گرگان را ترك گوید. در این میان ابوعُبَید جوزجانى، شاگرد وفادارش به وى پیوست و تا پایان عمر ابن سینا، یار و همراه او بود، و نیز نخستین نویسنده سرگذشت ابن سینا به نقل از خودش بود.

از اینجا به بعد، جوزجانى به تكمیل بقیه زندگانى و سرگذشت ابن سینا مى‏پردازد و مى‏گوید كه در گرگان مردى بود به نام ابومحمد شیرازى كه دوستدار دانشها بود و در همسایگى خود، براى ابن سینا خانه‏اى خرید و او را در آنجا مسكن داد.


درگذشت پدر، كارهاى دولتی و سفرها

ابن سینا به 22 سالگى رسیده بود كه پدرش درگذشت( بیهقى، على، 44).

وى در این میان برخى كارهاى دولتى امیر سامانى عبدالملك دوم را برعهده گرفته بود. از سوى دیگر، در این فاصله، سركرده خاندان قراخانیان ایلَك نصر بن على به بخارا هجوم آورد و آن را تصرف كرد و در ذیقعده 389 / اكتبر 999 عبدالملك بن نوح، یعنى آخرین فرمانرواى سامانى را زندانى كرد و به اوزگَند فرستاد. بدین‏سان ابن سینا بایستى ظاهراً در حدود دو سال در دربار عبدالملك بن نوح به سر برده باشد، یعنى از زمان مرگ نوح بن منصور( 387 ق / 997 م) تا پایان كار عبدالملك( نك: بارتولد، 268، 268) این دگرگونیهاى ى و سقوط فرمانروایى سامانیان در بخارا، انگیزه آن شد كه ابن سینا بار سفر بربندد و به گفته خودش" ضرورت وى را بر آن داشت كه بخارا را ترك گوید".




نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت

که زخم های دل خون من علاج نداشت

 

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم

که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت

 

منم! خلیفه تنهای رانده از فردوس

خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت

 

تفاوت من و اصحاب کهف در این بود

که سکه های من از ابتدا رواج نداشت

 

نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم

چراغ نه! که به گشتن هم احتیاج نداشت

 

 

فاضل نظری



آمدی گریه کنی شعر بخوانی بروی
نامه ای خیس به دستم برسانی بروی
•••
 در سلام تو خداحافظی ات پیدا بود
قصدت این بود از اول که نمانی بروی
•••
خواستی جاذبه ات را به رخ من بکشی
شاخه ی سیب دلم را بتکانی بروی
•••
 جای این قهوه فنجان که به آن لب نزدی
تلخ بود این که به جان لب برسانی بروی
•••
 بس نبود این همه دیوانه ی ماهت بودم !؟
دلت آمد که مرا سر بدوانی بروی!؟
•••
 جرم من هیچ ندانستن از عشق تو بود
خواستی عین قضات همه دانی بروی
•••
 چشم آتش! مژه رگبار! دو ابرو ماشه !
باید این گونه نگاهی بچکانی بروی
•••
 باشد این جان من این تو , بکشم راحت باش
ولی ای کاش که این شعر بخوانی بروی

 
شهراد میدری


شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

نگاهت سخت دنبال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟


برایت اتفاق افتاده در یک کافه ی ِ ابری

ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟


خوش و بش کرده ای با سایه ی ِ دیوار وقتی که

دلت جویایِ احوالِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

چه خواهی کرد اگر هربار گوشــــی را که برداری

نصیبت بوقِ اشغالِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

حواس ِ آسمانت پرت روی ِ شیشه های ِ مه

سکوتت جار و جنجالِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شب ِ سرد ِ زمستانی تو هم لرزیده ای هرچند

به دور ِ گردنت شال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

تصور کن برای ِ عیدهـای ِ رفته دلتنگی

به دستت کارت پستال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شبیـه ِ ماهی ِ قرمز به روی ِ آب می مانی

که سین ات هفتمین سال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شود هر خوشه اش روزی شرابی هفتصد ساله

اگر بغضت لگدمال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

چه مشکل می شود عشقی که حافظ در هوای ِ آن

الا یا ایها الحال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

رسیدن سهم ِ سیب ِ آرزوهایت نخواهد شد

اگر خوشبختی ات کال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شهراد میدری




اگر تو نبودی عشق نبود .

همین طور

اصراری برای زندگی .

اگر تو نبودی

زمین یک زیر سیگاری گلی بود .

جایی

برای خاموش کردن بی حوصلگی ها .

اگر تو نبودی

من کاملاً بیکار بودم .

هیچ کاری در این دنیا ندارم

جز دوست داشتن تو .! ♥





مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی

مرا ازمن، مرا از قیدِ من بودن رها کردی

 

دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب

تو با زیبایی‌ات این حرف‌هارا نخ نما کردی.

 

نماز عشق می خواندم،امامم حضرت دل بود

کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی

 

به هم نزدیک بودیم، آتش از لب‌هات می‌تابید

دلت می‌خواست لب‌های مرا، امّا حیا کردی

 

من از خود نیمه‌ای را دیده بودم "عاقل" اما تو

مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی.

 

 

محمدرضا طاهری





نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟

 زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن

 بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن

 وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهد شکن

 باز با گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن

 تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن

 
فاضل نظری






لحظه ی دیدار نزدیک است .
باز من دیوانه ام ، مستم .
باز می لرزد ، دلم ، دستم .
باز گویی در جهان دیگری هستم .
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ .
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست .
و آبرویم را نریزی ، دل .
ای نخورده مست .!
لحظه ی دیدار نزدیک است .

مهدی اخوان ثالث





دل که بعد از دیدنت دیگر به جایش بند نیست
عقل هم با دیدن چشم تو قدرتمند نیست

ساده مثل عامل تاراج "بانک صادرات"
قلب من را برده ای ، دستم به جایی بند نیست 

می شود پایان تلخ عاشقی را حدس زد
پاسخ عاشق ولی چیزی بجز لبخند نیست 

اسم خود را حذف کردم از صف اهدای عضو
قلب عاشق ها که دیگر قابل پیوند نیست

من فقط با وصف زیبایی تو شاعر شدم
پیش چشمت اسم شاعر لایقم هرچند نیست 



← علی صفری →




بی تو جای خالی ات انکار می خواهد فقط

زندگی لبخند معنا دار می خواهد فقط

 

چشمها به اتفاق تازه عادت می کنند

سر اگر عاشق شود ، دیوار می خواهد فقط

 

با غضب افتاده ام از چشم های قهوه ایت

حال و روزم قهوه قاجار می خواهد فقط

 

حق من بودی ولی حالا به ناحق نیستی

حرف حق هر جور باشد دار می خواهد فقط

 

نیستی حتی برای لحظه ای یادم کنی

انتظار دیدنت تکرار می خواهد فقط

 

بغض وقتی می رسد ، شاعر نباشی بهتر است

بغض وقتی گریه شد ،خودکار می خواهد فقط

 

چشم های خیسم امشب آبروداری کنید

مرد جای گریه اش سیگار می خواهد فقط

 

#علی _صفری







گاه بینم در احلام شیرین

دارم آن نازنین را در آغوش

بر سر ابر های طلایی

کرده ایام غم را فراموش

سر ننهاده است بر سینه ی من

خفته چون لاله ی پرنیان پوش؛

می کند ماه ما را تماشا

گاه بینم که دستی پر از مهر

دست سرد مرا میفشارد

گاه بینم که چشمی پر از ناز

راز خود را به من می سپارد

گاه میبینم برای همیشه

دست در دست من می گذارد؛

آه این هم که رویاست رویا

← فریدون مشیری →







درست مثلِ دو چشمِ تو مست و هشیارم

نه خواب میروم از دوری ات، نه بیدارم

 

شبیهِ پنجره های نشسته در باران 

غمِ تو دارم و از بغض و گریه سرشارم

 

کسی کجاست ببیندچگونه میشکنم؟

کسی کجاست ببیند چگونه میبارم؟

 

عزیزِ من که چو گیسوی تو پریشانم

عزیزِ من که به هجران تو گرفتارم

 

اجازه هست بگویم که عاشقت هستم؟

اجازه هست بگویم که دوستت دارم؟

 

محمود اکرامی



آب می خواهم سرابم می دهند ! 
عشق می ورزم عذابم می دهند ! 
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب ! 
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟ 
خنجری بر قلب بیمارم زدند 
بیگناهی بودم و دارم زدند ! 
سنگ را بستند و سگ آزاد شد 
یک شبه بیداد آمد ، داد شد!! 
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام 
عشق اگر این است ، مرتد می شوم 
خوب اگر این است ، من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است‌ 
کافرم دیگر مسلمانی بس است.!

من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
♦♦♦
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
♦♦♦
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم
♦♦♦
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم
♦♦♦
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
♦♦♦
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم
دگر ره پای می‌بندد وفای عهد اصحابم
♦♦♦
نگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما را
الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم
♦♦♦
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
♦♦♦
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم

# سعدی 






زندگی با ماجراهای فراوانش،

ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف

ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛

چیست اما ساده تر از این، که در باطن

تار و پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟

من بگویم، یا تو می‌گویی

هیچ جز این نیست؟

تو بگویی یا نگویی، نشنود او جز صدای خویش

ـ هی فلانی! زندگی شاید همین باشد

یک فریب ساده و کوچک

آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را

جز برای او و جز با او نمی‌خواهی

من گمانم زندگی باید همین باشد

من که باور کرده ام، باید همین باشد

هی فلانی! شاتقی بی شک تو حق داری

راست می‌گویی، بگو آنها که می‌گفتی

باز آگاهم کن از آنها که آگاهی

از فریب، از زندگی، از عشق

هر چه می‌خواهی بگو، از هر چه می‌خواهی

هر چه خواهی کن، تو خود دانی

گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون،

این است و جز این نیست

مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!

زندگی می‌گوید: اما باز باید

 زیست،

باید زیست،

باید زیست!


←• اخوان ثالث •→






امشب از آسمان دیده تو روی شعرم ستاره می بارد

در زمستان دشت کاغذها پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه تب آلودم شرمگین از شیار خواهش ها

پیکرش را دوباره می سوزد عطش جاودان آتش ها

آری آغاز دوست داشتن است گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیاندیشم که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا هراسیدم شب پر از قطره های الماس است

آن چه از شب به جای می ماند عطر خواب آور گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو کس نیابد دگر نشانه من

روح سوزان و آه مرطوبت بوزد بر تن ترانه من 

آه بگذار از این دریچه باز خفته بر باد گرم رویاها

هم ره روزها سفر گیرم بگریزم ز مرز دنیاها

دانی از زندگی چه می خواهم من تو باشم تو پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود بار دیگر تو بار دیگر تو

آنچه در من نهفته ست دریاییست کی توان نهفتنم باشد

باز تو زین سهمگین طوفانها کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می خواهم در میان صحراها

سر بسایم به سنگ کوهستان تن بکوبم به موج دریاها 

آری آغاز دوست داشتن است گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیاندیشم که همین دوست داشتن زیباست


فروغ فرخزاد






تو عاشقانه ترین فصل از کتاب منی

غنای ساده و معصوم شعر ناب منی

رفیق غربت خاموش روز خلوت من
حریف خواب و خیال شب شراب منی

تو روح نقره یی چشمه های بیداری
تو نبض آبی دریاچه های خواب منی

سیاه و سرد و پذیرنده ــ آسمان توام
بلند و روشن و بخشنده ــ آفتاب منی

مرا بسوی تو جز عشق بی حساب مباد
چرا که ماحصل رنج بی حساب منی

همیشه از همه پرسیده ام ، رهایی را
تو از زمانه کنون ، بهترین جواب منی

دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید
تویی که نقطه پایان اضطراب منی

گُریزی از تو ندارم ، هر آنچه هست ، تویی
اگر صواب منی یا که ناصواب منی


اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت

زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت

♠♣♠

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی

دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت

♠♣♠

درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد

که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت

♠♣♠

دهانت جوجه‌هایش را پریدن گر بیاموزد

کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت

♠♣♠

بدین سان که من و تو از تفاهم عشق می‌سازیم

از این پس عشق‌ورزی هم، قراری تازه خواهد یافت

♠♣♠

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری

که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

♠♣♠

تو خوب مطلقی، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم

بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت

♠♣♠

جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو

به چشم خسته‌ام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت


حسین منزوی








با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چار سو ندارد

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

خورشید روی من چون رخساره برفروزد
رخ برفروختن را خورشید رو ندارد

سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد

با شهریار بی دل ساقی به سرگرانی است
چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد

شهریار 


عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم


 الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم

گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم


 بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر

هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم


 بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت

وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم


فریدون مشیری 



من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم ، نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیرگی ها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
" تو روزی باز خواهی گشت "


فریدون مشیری 





در کوچه های صدای بارانی ات چرخیدم
در دستم نقشه شهری بود که تو را
در آن دوست داشتم
و نام باشگاه های شبانه ای که با تو
در آنها رقصیده بودم.
اما پلیس به من خندید و گفت:
شهری که به دنبالش میگردی
هزار سال پیش از میلاد مسیح.
زیر آب رفته است.





قفسی باید ساخت

هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست

با پرستوها

و کبوترها

همه را باید یکجا به قفس انداخت

روزگاری است که پرواز کبوترها

در فضا ممنوع است

که چرا

به حریم جت ها خصمانه شده است

روزگاری است که خوبی خفته است

و بدی بیدار است .


فریدون مشیری








هر شبی تا به سحر زار بگریم ز غمت/ اندکی خسبم و بسیار بگریم ز غمت

رحمت آری اگر این گریه ببینی، لیکن/ خفته باشی تو، چو بیدار بگریم ز غمت

خار خار گل رویت چو به باغی بروم/ بروم بر گل و بر خار بگریم ز غمت

دل من بی رسن زلف تو چون سنگ شود/ بر دل تنگ به خروار بگریم ز غمت

در غمت زار بگریم من و از بی مهری/ بازخندی چو تو ،من زار بگریم ز غمت

اوحدی دوش مرا گفت بکن چاره ی خویش/ چاره آنست که ناچار بگریم ز غمت

                                
 آخر ای دسته ی گل سوسن باغ که شدی؟

                                 بی تو تاریک نشستم تو چراغ که شدی؟

 

پیش زخم تو به از سینه سپر می بایست/ با غم عشق تو تدبیر دگر می بایست

احتراز ای دل ازین کار چه سودست امروز؟/ پیشتر زانکه درافتیم حذر می بایست

هر شبم دل ز فراق تو بسوزد صد بار/ باز گویم که از این سوخته تر می بایست

آستین ز آب دو چشم، این که همی تر گردد/ دامنم بی تو پر از خون جگر می بایست

آبرویم ببرد هر نفس این دیده ی تر/ خاک پای تو در این دیده ی تر می بایست

جانم از تنگی این دل به لب آمد بی تو/ با چنین دل غم عشق تو چه در می بایست؟

اوحدی را شب هجرت ز نظر نور ببرد/ شمع رخسار تو در پیش نظر می بایست

                           
 ای دلم برده، مرا بی دل و بی هوش مکن

                           کار دل سهل بود، عهد فراموش مکن



تو برفتی و دلم قید هوای تو هنوز/ هوس دیده به خاک کف پای تو هنوز

گر نشانی ز جفا چون مژه تیرم در چشم/ دیده ی من نشکیبد ز لقای تو هنوز

بر سر ما بگزیدی تو بهر جای کسی/ ما کسی را نگزیدیم بجای تو هنوز

گفته بودی که دوایی بکنم درد تو را/ ما در آن درد به امید دوای تو هنوز

ای که عمری سر من بر خط فرمان تو بود/ تو به فرمان خودی، من به رضای تو هنوز

گر به شاهی برسم، سایه ز من باز مگیر/ که گدای توأم ای دوست، گدای تو هنوز

اوحدی قصه ز سر گیر و برِ دوست بنال/ که به گوشش نرسیدست دعای تو هنوز

                                        
 راست گو کز سر مهرِ منت ای ماه، که برد؟

                                           که زد این راه؟ دلت را دگر از راه که برد؟




اوحدی مراغه ای





اولین شاعر جهان

حتماً بسیار رنج برده است .
آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت ،
و کوشید برای یارانش
آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده
توصیف کند .
و کاملاً محتمل است که این یاران
آنچه را که گفته است ،
به سخره گرفته باشند .


جبران خلیل جبران









نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست

مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست .

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدت هاست،مدت هاست .

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست .

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست .

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی
اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست .


فاضل نظری





بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف می آمد.
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

 به شیشه می خورد انگشت های باران.آه.
شبیه در زدن تو.ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی ست باران.وقتی هوا هوای تو نیست.!

اصغر معاذی



هیچ گاه دوست داشتن هایِ پر دلیل را

دوست نداشته ام
مثلا این ها که می گویند
عاشقِ چشمانش شدم .
یا دیگری می گوید
عاشقِ شانه هایش .
یا چه می دانم هرچه!
اصلا معنی ندارد
وقتی کسی می گوید چرا دوستش داری؟
باید نگاهش کنی .
لبخند بزنی .
و بگویی
چون
دوستش دارم .!



من لبان خویش را با آتشی مقدس تطهیر کردم

تا از عشق سخن بگویم

اما وقتی دهان گشودم

زبانم بند آمده بود .

پیش از آن که عشق را بشناسم

عادت داشتم نغمه های عاشقانه سر دهم

اما شناختن را که آموخت

کلمات در دهانم ماسید

و نوا های سینه ام در سکوتی ژرف فرو افتادند .



جبران خلیل جبران





ای عشق! تو که قصّه و افسانه نبودی

در چشم من این گونه غریبانه نبودی

 

آن قدر که من عاشق و مجنون تو بودم

لیلی من ِبی کس و دیوانه نبودی

 

هم در دل من بودی و هم درد دل من!

در خانه ی من بودی و همخانه نبودی

 

من مرغک بی بال و پری بودم و افسوس

هم دام بلا بودی و هم دانه نبودی

 

بیهوده نکش بر سر من دست نوازش

تو موی پریشان مرا شانه نبودی

 

دشمن نکند با دل من آنچه تو کردی

نفرین به تو ای دوست، تو بیگانه نبودی!

 

از پیله ی ابریشم من حلّه نبافید

ای کِرم! تو شایسته ی پروانه نبودی!

 

فرهاد شریفی







در شب باران به خاک ریخته گاهی
بوسه ی ابری که دل سپرده به ماهی

خط به خط سرنوشت من مژه ی توست
زندگی کوه بسته است به کاهی

زلف تو و عمر من ؟ چه راه درازی!
چشم تو و حال من ؟ چه روز سیاهی!

مسئله مرگ و زندگی نظر توست
می کُشی و زنده می کنی به نگاهی

حق من این زندگی نبود خدایا!
جان مرا زودتر بگیر، الهی .



#فاضل_نظری





دیدی وقتی یه بادوم تلخ میخوری،
سریع بعدش چنتا بادوم شیرین میخوری تا تلخیش از بین بره
تو دیگه لذتی از بادوم های شیرین نمیبری،
فقط میخوای اون تلخی رو فراموش کنی،
وقتی هم که اون تلخی تموم شد
دیگه میترسی بادوم بخوری که نکنه دوباره تلخ باشه
عشق مثل اون بادوم تلخه؛
بعدش با آدمای زیادی آشنا میشی
ولی فقط برای فراموش کردن اون!
بعدش هم دیگه میترسی عاشق شی.
در اصل آدما فقط یه بار عاشق میشن
از اون به بعدش یا واسه فراموشی یا از اجبار تنهایی .!



پ.ن: 
تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری
ز دستم بر نمی آید.






از همه کس گذر کنم ، از تو گذر نمی شود
مشکل تو وفای من ، مشکل من جفای تو

کن نظری که تشنه ام ، بهر وصال عشق تو
من نکنم نظر به کس ، جز رخ دلربای تو


#مولانا


پ.ن:  
خدا 
تو را 
به یکی 
چون خودت 
دچار کند.!




ما نسل نمک نشناسی شده ایم 
خطرناک ترین بیماری قرن 
خیلی آرام بینمان نفوذ کرده 
تب نکرده ایم ،
نمرده ایم ،
تلفاتی نداشته ایمّ 
فقط به شدت نسبت به آدم های خوب اطرافمان بی تفاوت شده ایم .
گذشتن از احساس دیگران برایمان عادی شده 
هر روز نگاهمان بازاری تر می شود 
در روابط دنبال منفعت می گردیم نه محبت 
دیگر برای دلمان کاری نمی کنیم 
و خیلی وقت است که جواب خوبی ها خوبی نیست !
ما نسل نمک نشناسی شده ایم 
خطرناک ترین بیماری قرن !
تب نکرده ایم 
نمرده ایم 
فقط از آدم های اطرافمان نردبان 
ساخته ایم
نردبان .!


زیبایی از جمال تو بُعد محقّری است

ناز از کرشمۀ تو، نمود مصغّری است

 

منظور آفرینش و مقصود خلقتی

غیر از تو هر چه هست، وجود مکرّری است

 

خاک اخگری حقیر ز خورشید؟ آه نه!

خورشید اعظم از تن خاکیت، اخگری است

 

شعرم کجا و عرضۀ بر بافتن کجا؟

با قامتت که شعر بلند مصوّری است؟

 

من هیچ، حافظ» ار بنشیند به وصف تو

باید سیه کند همه، هر جا که دفتری است

 

حسین منزوی


امشب به قصه ی دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی 


این در همیشه در صدف روزگار نیست 

می گویمت ولی توکجا گوش می کنی 


دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت 

ای ماه با که دست در آغوش می کنی 


در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست 

هشیار و مست را همه مدهوش می کنی 


می جوش می زند به دل خم بیا ببین 

یادی اگر ز خون سیاووش می کنی 


گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت 

بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی 


جام جهان ز خون دل عاشقان پر است 

حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی


سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع 

زین داستان که با لب خاموش می کنی


هوشنگ ابتهاج





اکنون کجایی ای خود دیگر من ؟
آیا در این سکوت شب بیداری ؟

بگذار نسیم پاک
تپش و مهربانی جاودانه ی قلبم را به تو برساند.

کجایی ای ستاره زیبای من ؟
تیرگی زندگی مرا در اغوش کشیده
و اندوه بر من چیره گشته است .
لبخندی در فضا بزن ؛ که خواهد رسید و مرا جانی دوباره خواهد داد !
از انفاس خود عطری در فضا بپراکن که حمایتم خواهد کرد !

کجایی ای محبوب من ؟
آه ؛ چه بزرگ است عشق !
و چه بی مقدارم من !


 . جبران خلیل جبران .


پ.ن: 

كیم من؟ آرزو گم كرده اى تنها و سرگردان .
نه آرامى نه امیدى نه همدردى نه همراهى .

#رهی_معیری

:bust_in_sil




با شما تنها نشستن در کناری خوب نیست

یا چنین آسان به من دل میسپاری ! خوب نیست

 

نا مسلمان اینقدر با موی خود بازی نکن

دکترم گفته برایم بی قراری خوب نیست

 

 طبق باورهای دینی با شما بودن بد است !

این تعامل های نا مشروع ? آری خوب نیست

 

 گریه هم گاهی برای چشم هایت لازم است

مثل ابری منقلب باشی ? نباری ! خوب نیست

 

 دل شکستن در کنار دلبری ها  ؛خار را

در کنار بوته ای از گل بکاری خوب نیست   !

 


وحید حیاتلو



دلم برایِ آدم هایِ مهربان ، می گیرد .
آدم هایِ اصیلی که برایِ دنیایِ ما بیش از اندازه خوبند !
کسانی که هرگز نخواسته اند ، بد باشند ،
و نمی توانند هیچ جوره همرنگِ این جماعت شوند .
این روزها ولی این یکرنگی و خوب بودن ؛
تاوانِ سنگینی دارد !
خدایا خودمانیم ؛
تو ؛ یک دنیایِ خوب ، به آدم هایِ صاف و ساده ات بدهکاری !
این جهانِ هزار رنگ ؛
برایِ انسان هایِ مهربان و یکرنگ ،
جایِ زندگی کردن نیست .


#نرگس_صرافیان_طوفان






رها کنید مرا با غم نهان خودم

اگرچه خسته‌ام از درد بی‌کران خودم .

 .

به دشمنان قسم خورده، احتیاجی نیست

که دشنه می‌خورم از دست دوستان خودم .

چو رنج بوده فقط سهمم از جهان شما

خوشا به کنج اتاقم.خوشا جهان خودم .

که کیمیای سعادت، سکوت بود، سکوت

چه زخم ها که نخوردم من از زبان خودم .!

شراب نیز به دردم نمی‌دهد تسکین

مگر که زهر بریزم به استکان خودم .

 .

اگر که مرگ فقط چاره‌ی من است، چه باک؟

به مرگ خویش کنون راضی‌ام، به جان خودم .

 .

#سجاد_رشیدی_پور





برای سال جدیدت آرزوی تحول دارم.
آرزو می‌کنم که زندگی و جهانت به سوی سبز شدن متحول شود و حال دلت به احسن‌ترین حال‌ها برسد. آرزو می‌کنم که در تمام روزهای پیش رو، حال خودت و حال جهانت خوب باشد.
آرزو می‌کنم سلامت بمانی و هرکجا گفتند "چه خبر"، با لبخند بگویی "سلامتی" اما نه از روی عادت، که از روی آگاهی.
آرزو می‌کنم روزهای تلخ گذشته، در گذشته‌ها جا بمانند و جز یاد و خاطره‌ای برای عبرت، چیزی از آن‌ها باقی نمانَد.
آرزو می‌کنم بیفتد برایت تمام اتفاقات خوبی که سال‌هاست آرزوی افتادنشان را داری و آدم‌هایی در زندگی‌ات بمانند که لایق‌اند به حضور و لبخندهای تو.
آرزو می‌کنم شادترین و بدون تشویش‌ترین روزها را پیش رو داشته باشی و همراه با ساقه‌های سبز گیاه، سبز شوی و همراه با شکوفه‌های بهاری نویدبخش امّید باشی برای تمام آدم‌ها.
آرزو می‌کنم آدم‌های خوب‌تری شویم و جهان جای زیباتری شود برای زیستن.
آرزو می‌کنم ببینمت به زودی وقتی که تلخی‌ها تمام شده‌اند و تو با لبخند و آرامشی عمیق، میان سبزترین کوچه‌های بهار، بدون دلواپسی، قدم می‌زنی، آفتاب دارد بی‌منت می‌تابد، شاخه‌های سبز با نوازش‌ِ دستان باد می‌رقصند و صدای گوینده‌ی رادیو در تمام خیابان پیچیده که دارد بدون وقفه از خبرهای خوب می‌گوید و آدم‌ها در گوشه گوشه‌ی شهر، جشن شکرگزاری و لبخند می‌گیرند.
آرزو می‌کنم امسال سال ما باشد، سال همه‌ی ما. 

#نرگس_صرافیان_طوفان




خانه‌ات در هیچ یک نبود
به دانش نامه‌ها نگاه کردم
عکس تو در هیچ یک نبود
به فرهنگ نامه ‌ها نگاه کردم
نام تو در هیچ یک نبود
در آینه‌ها به خودم نگاه کردم
تو را دیدم
به غیر از من
تو جایی نداشتی.

#عزیز_نسین


عاشقت شدم نیازم به تو،

چون نیاز پرنده به آسمان بود.

نیازم به تو

گشودن آغوش آسمانی ات بود.

آری عاشقت شدم

پرکشیدم دربیکرانه ی مهربانی ات،

دوست داشتنت،چه زیباست وقتی 

نه دلبری کنی تا من مردانه 

پای عشقت پایداری کنم. 

چه زیباست یار ماندنت .


همه جوان ها، بالاخره یک روز 

عاشق می‌شوند؛ ولی همه ی زندگی 

به همان عشق اول ختم نمی‌شود.

معمولا آدم با عشق اولش 

ازدواج نمی‌کند، حتی گاهی با او 

حرف هم نمی‌زند؛ 

اما احساس قشنگی است 

که همیشه خاطرات آدم را 

شیرین می‌کند.

عشق‌های دوران جوانی، 

همین ستاره‌ها هستند و تو هر وقت 

به ستاره‌ها نگاه کنی، 

می‌فهمی که یک جایی از دنیا، 

یک کسی هست که وقتی به تو 

فکر می‌کند، ته قلبش گرم می شود .♡⁂


من زخم های بی نظیری به تن دارم

اما تو مهربان ترینشان بودی،

عمیق ترینشان، 

عزیز ترینشان،

بعد از تو ادم ها، تنها خراش های کوچکی

بودند بر پوستم که هیچ کدام شان

به پای تو نرسیدند

به قلبم نرسیدند

بعد از تو ادم ها، تنها خراش های کوچکی

بودند که تو را از یاد ببرند، اما نبردند

تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز 

می گردی

و هر بار عزیز تر از پیش، 

هر بار عمیق تر .♡


#غادة_السمان




از بیدار شدن فرار نکن!

با فرار کردن مجبوری همیشه فرار کنی،

و این فرار پایانی نخواهد داشت.

بیدار شو و این بیداری، آزادی» است.

اگر مایلی به اشراق برسی وقتت را هدر نده.

به فردا موکول نکن. 

اکنون و اینجا تمام انرژی‌ات را بگذار.


اشراق طبیعت خودت است، 

پس نباید آن را در جایی دیگر جستجو کنی. 

نیاز نیست به هیچ مکان مقدسی بروی، 

نیازی نیست به هیچ الهیاتی، به هیچ مذهبی باور داشته باشی. 

فقط باید ژرف‌تر وجود خودت را بکاوی. 


آن بودا در درون تو پنهان است، 

تو همیشه آن بودا را در درونت حمل می‌کنی، 

فقط هرگز به آن نگاه نکرده‌ای.

تمام آنچه من به تو می‌آموزم این است که به درون نظر کنی و مرکز خودت را بیابی.

مرکز تو، مرکز جهان هستی است.!♡


#اوشو





به دست لفظ به معنا شدن نمی گنجم

سکوت آهم و در صد سخن نمی گنجم .


مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم

هزار روحم و در یک بدن نمی گنجم .


ضمیر مشترکم، آنچنان که خود » پیداست

که در حصار تو و ما و من نمی گنجم .


تن است؛ شیشه و جان؛ عطر و عمر؛ شیشه‌ی عطر

چو عمر در قفس جان و تن نمی گنجم .


ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم

که در کنار تو در پیرهن نمی گنجم .


به سر هوای تو می پرورم که مثل حباب

اگرچه هیچم، در خویشتن نمی گنجم .


#فاضل_نظری 


تو مثل تابستانی!

لبخند هایت طعم هندوانه می‌دهند 

و چشم هایت همرنگِ آسمانِ آبیِ تیر است.

پوستت به سرخیِ گیلاس، 

لب هایت به شیرینیِ هلو و 

موهایت به سیاهیِ شب های شهریور است.

بودنت مثل یک لیوان شربت آلبالو در گرمای 

طاقت فرسای مرداد لذت بخش است و

نگاهت، همچون نسیم خنکی در روز های

آخر شهریور ،جانی دوباره به آدم می‌بخشد.

تو درست مثل تابستانی.

ترکیبی از رنگ و گرما و زیبایی.

مگر می‌شود عاشقت نشد . ؟!♡




تو را دارم و از هیچ‌چیز غمم نیست. 

از صفر که هیچ، از منهای بی‌نهایت 

شروع خواهم کرد و از هیچ‌چیز نمی‌ترسم. 

من در آستانه‌ی مرگی مأیوس، در آستانه‌ی "عزیمتی نابهنگام" 

تو را یافتم؛ وقتی تو به من رسیدی 

من شکست مطلق بودم، 

من مرده بودم. 

پس حالا دیگر از چه چیز بترسم . ؟!







تو دیگران را فقط از بیرون می‌توانی ببینی. 

تو ظاهر دیگران را می‌شناسی و آنان بیرون خودشان را بسیار زیبا جلوه می‌دهند. 

ظاهر انسان‌ها ویترین نمایشگاه است و بسیار فریبنده.


و سپس بیرون دیگران را با درون خودت مقایسه میکنی. در درون می‌دانی که خوشحال نیستی. در درون فکر می‌کنی که چیزی نیستی و بی‌ارزش هستی.

پس تو هم به سبب حسادت شروع میکنی به ساختگی بودن، شروع می‌کنی به تظاهر کردن. 

به چیزهایی تظاهر میکنی که نداری.

بیشتر و بیشتر مصنوعی می‌شوی،

از دیگران تقلید می‌کنی.

میخندی اما قلبت ابداً نمی‌خندد، شاید مشغول گریه و زاری باشد! 


انسان حسود در جهنم زندگی می‌کند.

مقایسه کردن را دور بینداز 

و حسادت از بین خواهد رفت، 

و ساختگی بودن از بین خواهد رفت. 


ولی فقط وقتی می‌توانی آن را بیندازی که شروع کنی به رشد دادن گنجینه‌ی درون خودت. 

راه دیگری وجود ندارد. 

رشد کن، فردی هرچه اصیل‌تر شو.

خودت را دوست بدار و به خودت، همانگونه که خداوند خلق کرده، احترام بگذار و آنگاه درهای بهشت برایت گشوده خواهند شد.


#اوشو





آن سوی ستاره من انسانی می‌خواهم:

انسانی که مرا بگزیند

انسانی که من او را بگزینم،

انسانی که به دست‌های من نگاه کند

انسانی که به دست‌هایش نگاه کنم،

انسانی در کنارِ من

تا به دست‌های انسان‌ها نگاه کنیم،

انسانی در کنارم، آینه‌یی در کنارم

تا در او بخندم، تا در او بگریم…


 #احمد_شاملو 



گاهى پیش مى آید كه ما  در رابطه هایى قرار مى گیریم،

كه دوسـت داشته نمیشویم!

آنطور كه دوستش داریم،

دوستمان ندارد.

مثل اینكه در جاده اى قرار بگیرى كه هـر چقدر قدم برمیدارى به مقصدت نمیرسى.

اگر حس میكنید به اندازه كافى دوستتان ندارد، برای خود مدام دلیل نتراشید كه اگر دوستم نداشت چرا فلان كار را كرد، یا فلان حرف را زد.

قدر احساسات خود را بدانید!»

دوسـت داشتن به ادم عزت نفس میدهد،

حال خوب و ارامش را به زندگى ات مى آورد.!

هـر حسى كه عزت نفستان را از شما میگیرد،

اسمش عشق نیست!

قدر احساسى به اسم عشق و دوسـت داشتن كه در وجودتان قرار دارد را بدانید.


#مائده_زمان





حق این بود که کردارش را بسنجم 

نه گفتارش .
او مرا معطر می‌کر .
وجودم را منور می‌کرد .
کار درستی نبود که فرار کردم .
حق این بود که پشت نیرنگ‌های کوچک او پی به محبتش ببرم، 
گلها پر از تناقض‌اند
ولی من بسیار جوان بودم 
و هنوز نمیدانستم 
که چگونه باید او را دوست بدارم .

#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
#شازده_کوچولو


من چه چیزی را بهانه کنم .؟ 

که به تو برگردم . 

که به تو پیامی بفرستم . 

از بخت بد نه کتابی پیش تو جا گذاشته ام .

نه عطری . نه شال گردنی . 

برای یک تبریک ساده هم هیچ مناسبتی با تو همخوانی ندارد . 

من چه چیزی را بهانه کنم که سر صحبت را با تو باز کنم .؟

چرا به فکرم نرسیده بود 

آن روز که همه ی بهانه ها را یکجا

به دستت دادم تا برای همیشه بروی 

لااقل یکی از آن بهانه ها را 

برای امروز پس انداز کنم .؟!

من چه چیزی را بهانه کنم .؟ 

که به تو برگردم .


_________________ ❥


پ.ن : در آن نفس ک بمیرم در آرزوی تو باشم . :)


گاهی با خودم میگم کاشکی کسی زبان کسی رو بلد نبود و هرکسی به زبان خاص خودش صحبت می کرد، اون وقت شاید نصفی از مشکلات این دنیا حل می شد.


حالا فکر کن از یکی خوشت بیاد اون وقت باید بری پیش خودش و با ایما و اشاره ازش بخوای که چند وقتی پیشش بمونی تا زبانش رو یاد بگیری. البته شاید اون هم زبان تو رو یاد گرفت، یا شاید هم یه زبان من در آوردی بین دو تا زبانتون به وجود آوردید و با هم معاشرت کردید. اون وقت بعد از یه مدت طولانی که کامل حرف هم رو فهمیدید از عشق و دوست داشتن حرف می زنید.

درسته، این اتفاق در واقعیت امکان پذیر نیست. شاید هرکسی تحمل این رو نداشته باشه که چند ماه، یا چند سال صبر کنه تا بتونه به کسی بگه دوست دارم. ولی اینجوری اگه واقعا کسی رو دوست داشته باشی شکیبایی به خرج میدی تا زبان اون رو یاد بگیری. این جوری دیگه آدم ها از "دوست دارم" استفاده ابزاری نمی کنن و رابطه های الکی هم به وجود نمی آد.

ما سال هاست که فکر می کنیم زبان هم رو بلدیم، اما شاید هنوز نمی تونیم حرف هم رو بفهمیم.


#روزبه_معین





بی تومهتاب شبی باز ازآن کوچه،.نه هرگز!
بی تو حتی شب من ماه ندارد
پایِ سست و تنِ فرسوده ام آخِر که به آن کوچه دگر راه ندارد.!!
بی تو یک شب منِ تنها هوسِ کویِ تو کردم. هوسِ مویِ تو و بویِ تو و رویِ تو کردم. سرِ سجاده ی خود تا به سحرگاه نشستم. بند از پای گسستم چشم ها بستم و در خویش شکستم
گله کردم ز نگاهت وان دو چشمانِ سیاهت، بوسه ی گاه به گاهت. گله کردم گله کردم به خدایت.! بی تو شب ماه ندارد ابر هم گاه ندارد به سحر راه ندارد در بساط آه ندارد
دلِ سنگی که تو داری به خدا شاه ندارد!
دوش گفتم به خدایت، که شب و روز ندارم . که ز دستت نفسم، حبس در این سینه و مبهوت نگاه و همه جانم نگران است.!
نیمه شب بود و هوا رام.قطره ی اشک خدا پنجره را شست!
چشم ها خیسپای ها سست.
لرزه افتاد به جانم.تو کجایی؟
نگرانم نکند باد بیاید حالتِ مویِ تو برهم بزند
یا بخرامد در اتاقی که تو خوابی.!! نکند زوزه ی یک گرگ،
از سرت خواب پراند
نگرانم نگرانم. من پر از دغدغه و شب پر از آرامش و محجوب.
من قسم می خورم این بار به آرامشِ این شب،به سیاهیِ سماوات ،به کواکب،به سیارات حذر از عشق ندانم، سفر از پیشِ تو هرگز .نتوانم نتوانم !

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: می دانی .
قصه ها همیشه از غم کسانی گفتند ک ماندند .
هیچکس حرفی از دل شکسته ی آن ها ک رفتند نزد .


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

مدادومدار tripunonka tersandwebsand فروشگاه ساعت زنانه مد روز یادداشت های استاد سعادت میرقدیم sicresela طراحی بنر, طراحی هیدر, لوگو, کارت ویزیت, پوستر,دانلود,آموزش فتوشاپ | رضا گرافیک tabnibitsscor ✧♛✧ My Beauty Story ✧♛✧ مرکز پاورپوینت ایران | دانلود PowerPoint